خداحافظ
سلام
خوبه خوب خاطرم مونده روزی رو که اینجا رو ساختم ... اونروز سرمست از قبولی دانشگاه می رفتم که تحقق آرزوهای تمام روزهای کودکی و نوجوانی ام را در سرزمین باران ببینم ... می دونستم که رفتن به شهرستان ( هر چند جایی مثل " رشت " باشه که بزرگترین شهر بین سه استان حاشیه ی دریای خزره ) ، دوری ، غربت ، بودن و کنار آمدن با آدم های ناهمگون و ... خیلی سخته که بود ولی بدست آوردن هر چیزی در این دنیا یک بهایی داره و هر اندازه اون متاع ارزشمندتر بهاش هم سنگین تر .
من این وبلاگ رو ساختم برای به ثبت رسوندن خاطرات یک دانشجو که هم از فشاری که در اون اوایل رو خودم بود کم بشه و به نوعی از تنهایی در بیام هم وبلاگم مامنی باشه برای قشر دانشجویِ غریبی که برای تحصیل متحمل خیلی از سختی ها میشن ... زندگی برای دانشجوهایی امثال من در شرایط امروزی واقعا مشکله ... برای مایی که بارها و بارها به تمام موقعیت های رفتن به خارج از کشور پشت پا زدیم و موندیم و شبانه روز درس خوندم ... که برای رسیدن به هدفمون از خیلی از تفریحاتمون زدیم ... مایی که موندیم تا ثابت کنیم میشه در جایی که برای رسیدن به جایگاهای علمیش آدما رو سهمیه بندی می کنن ( اونهم با درصدهای متفاوت ) هم به هدف رسید ... مایی که با انگیزه و علم به اینکه قراره چی بشیم و از زندگی چی می خوایم رشته مون رو خود خواسته انتخاب کردیم ... مایی که معتقدیم اولین خشت در ساختن جامعه اینه که آدم ها خودشون رو بسازن اونهم با عمل نه با حرف ... مایی که در کشورمون موندیم و در آینده اگر قرار بر خدمت رسانی باشه به مردم همین آب و خاک خدمت خواهیم کرد ... مایی که در آستانه ی روزمون ( ۱۶ آذر ) قرار داریم ... که حق داریم در ابعاد مختلف زندگیِ فردی و اجتماعیِ آینده مون امنیت خاطر داشته باشیم ... که همه ی ما حق داریم چه کسی که در دانشگاه دود چراغ می خوره ، چه کسی که باری به هر جهت مدرک می گیره .
تو این مدت سعی کردم ( در بیشتر مواقع البته ) با زبانی ساده زندگی خودم و مشکلاتی که گریبانگیر من و امثال من هست رو به تصویر بکشم که امیدوارم موفق شده باشم و اگر تنها به درد یک نفر هم خورده باشه بنده رسالتم رو در وبلاگ نویسی به انجام رسوندم و راضی ام از خودم ... در پایان بحث دانشگاه هم عرض کنم اگر ابر و باد و مه و خورشید و فلک جمع بشند و همگی این طرح بومی سازی دانشگاه ها رو محکوم کنن ، من با هزار و یک دلیل که با گوشت و پوستم لمس کردم و چشیدم میگم که یکی از بهترین طرح های موجوده و هر چند من این شانس رو نداشتم که شاملش بشم ولی خوشا به حال کسانیکه شاملش شدند که اگر طبق این طرح خیلی ها امکان درس خوندن رو در دانشگاه ها و شهرهای بهتر از دست دادند در عوض از وجوه دیگر زندگی برخوردار شدند که به قطعیت می تونم بگم از درس خیلی مهمتره .
واقعا نمی دونم چی بگم ! خداحافظی برای من همیشه سخت بوده و هست ... بالاخره تو این دنیای وبلاگ نویسی هم هر کسی همونجور که یه روزی اومده یه روزی هم باید بره ... راستشو بخواین من هنوز هم وبلاگ نویسی رو دوست دارم و وقتی به تجربه ای که این دنیای مجازی برام داشته فکر می کنم می بینم که واقعا مثبت بوده و صرف نظر از مسائل حاشیه ایش ( که یه جورایی خاله زنک بازی هم بشمار می یاد ) نکات آموزنده ی زیادی بهم یاد داده که شاید امکان یادگیریش رو هیچ جای دیگه ای نداشتم ولی واقعیتش اینه که در حال حاضر احساس می کنم کارهای خیلی مهمتری تو زندگیم دارم که ترجیح می دم وقتم رو بیشتر روی اونا بزارم که در فرداهای زندگیِ آینده م بیشتر برام مفید باشه .
از بودن با شما و از نوشتن برای شما خیلی خیلی خوشحال شدم ... اگه تو این مدت بی دلیل کسی رو رنجوندم شرمنده ام و باور کنین قصد و غرض خاصی در بین نبوده ... وبلاگم رو که اصلا دلم نمی یاد حذف کنم و به همین خاطر می زارم همینجوری بمونه ... دیگه اینکه امیدوارم که همه ی همتون همیشه در هر جا و موقعیتی که هستین از زندگی لذت ببرین و سلامت و خوشبخت باشین ... حالا هی دارم کش میدم که دیرتر خداحافظی کنم ... سخته ها !! دوستون دارم و مواظب خودتون باشید خیلی زیاد .
می خواستم کامنتدونی این پست رو ببندم ولی دیدم شماها حق دارید که آخرین کامنت رو برای من بزارید اما کامنتای پست آخر صرفا برای خودم هست و هیچ وقت تایید نخواهد شد .
لطفا ازم شماره ی تلفن هم نخواید و در صورت تمایل آیدی گوشه ی وبلاگ رو اد کنید .
تموم شد ... به همین راحتی و به همین شیرینی ... کلا آدما در واقعیتشم خیلی زود تموم میشن ، اینجا که دیگه جای خود داره ... خدانگهدار همتون .
پی نوشت : فکر می کنین برای من خیلی راحته از اینجا و از شما دل بکنم ؟! فکر می کنین برای من خیلی راحته اینهمه عشق و محبت رو ببینم و باز هم بگم " نه " ؟! فکر می کنین برای من خیلی راحته پا به پای این کامنتا اشک بریزم و باز هم بگم " نه " ؟! فکر می کنین من وقتی این تصمیم رو گرفتم گریه نکردم ؟! وقتی این پست رو می نوشتم گریه نکردم ؟! ... من رو اینجوری شناختین !! که آنی و بی هیچ دلیل و منطقی تصمیم بگیرم و آنی عملیش کنم و بعد هم لابد آنی تغییر عقیده بدم !! ... می دونین چند ماه دارم به رفتن فکر می کنم ؟! که چقدر سعی کردم تصمیمم روی نوشتار و حس و حالم تاثیر نزاره که وقتی رفتم همه نگن دیگه وقتش بود که بره ، به زور می نوشت ، باید زودتر از اینها می رفت !!
رفتن خیلی سخته ... کندن و بریدن خیلی سخته ولی گاهی برای داشتن باید بگذری ... برای داشتن خیلی چیزها باید از خیلی چیزها بگذری ... نه اینکه وبلاگم سدی باشه برای رسیدن به اهداف دیگه ی زندگیم ولی احساس می کنم اگه نباشه ولو هفته ای یا ماهی یک بار راحت تر می تونم به اولویت های دیگه ی زندگیم برسم . من باید برم ... اگر بهتون مدیونم اگر بد کردم اگر فکر می کنید براتون ارزش قائل نشدم حلالم کنید و بگذرید که خدای من شاهده قصده هیچ کدوم از اینکارها رو نداشتم ... من فقط باید برم بخاطر خودم بخاطر اینکه نمی خوام سرسری و از روی عادت بنویسم ... بخاطر اینکه هنوز هم وبلاگ نویسی رو دوست دارم ولی دیگه برام اون جذابیت اولیه ش رو از دست داده ، که نمی خوام همینجوری بنویسم به این خیال که شماها که من هر چی بنویسم می خونید ... من باید برم بخاطر خودم و بخاطر شمایی که دوستتون دارم .
خدا رو شکر بخاطر اینهمه خاطره ی خوب و شیرینی که ازم بجا مونده ... بخاطر اینهمه محبتی که اصلا نمی دونم در مقابلش چی بگم !! ... مرسی مرسی از همتون ... مرسی ... دوستانی که زحمت کشیدن تو وبلاگاشون اسمی ازم آوردن از صمیم قلب ممنونشونم ... می خونم ولی لطفا ازم انتظار کامنت رو هیچ وقته هیچ وقت نداشته باشید ... نمی تونم ... به قول یکی از دوستان هر وقت بارون رو دیدین یاد من بیافتین ... همین فقط .
